www.afshin safarnia.com

ساخت وبلاگ
‏“پرسش‌ها، پرسش‌ها مهم‌اند، نه پاسخ‌ها”از کشتی که پیاده شد خبرنگار آمریکایی از او پرسید به‌عنوان پیشروترین نمایشنامه‌نویس جهان، نظرتان درباره مرگ و زندگی چیست؟اوژن یونسکو گفت «کمی به من فرصت دهید تا به سئوالتان فکر کنم.فقط ۲۰ سال!اما قول نمی‌دهم که پاسخ را حتما خواهم یافت»در مقاله‌ “نویسنده و مصائبش” می‌گوید ملاک حقیقت هر اثری تنها در پرسش‌هایی که طرح می‌کند.ارزش ادبیات چه در پی سرگرمی باشد، چه افزودن به واقعیت، در نظر یونسکو، فقط بسته به ایجاد “پرسش‌های حقیقی” برای مخاطب است.آن متنی که پاسخ می‌دهد، بیانیه‌ای است سیاسی، ایدئولوژیک و بی‌ارزش. زیرا «کلید جهان در جیب هیچ‌کس نیست»می‌نویسد اگر از او بپرسند چرا کتاب می‌خواند خواهد گفت «نه برای یافتن پاسخ به سوالاتم، که برای یافتن سوالات تازه دیگری!»می‌گوید جنس و شوق دانستن در ادبیات و فلسفه، از علم متفاوت است.علم به دنبال پاسخ است و باید باشد، اما ادبیات و فلسفه نه!در سپهر این دو، از نظر یونسکو، پاسخ گفتن یا نگفتن کمترین اهمیتی ندارد. زیرا درست خواندن ادبیات یعنی تلاش برای آشنایی با چهره و سئوالات نویسنده‌ای که حتی ممکن است دوستش هم نداشته باشیم.چرا که «از خود پرسیدن و پاسخ نگفتن درست‌تر از آن‌ست که آدمی جسارت پرسیدن را هم نداشته باشد».یونسکو می‌گوید با خواندن آثار بزرگانی نظیر بالزاک و شکسپیر، نه به دنبال “راه حل غایی” که در پی یافتن این است که آن‌ها چگونه پرسش‌های خود را درک می‌کردند.زیرا هر اثر راستین و درستی «خود پاسخ خویش است»و پرسش هر نویسنده اصیلی، پرسش ماست، و درک دقیق آن، راهی به افق پاسخ‌ها.‏زیرا نویسنده موفق به “کشف” حقیقت خود که «واقعیتی غیرمنتظره است می‌شود و نقاب از چهره حقیقت بر می‌گیرد»اما چون این واقعیت همیشه نامنت www.afshin safarnia.com...ادامه مطلب
ما را در سایت www.afshin safarnia.com دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : afshin83o بازدید : 35 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1402 ساعت: 16:12

‏“تاریخ به ما می‌آموزد که حکومت‌ها از تاریخ نمی‌آموزند!”از آبله تا تب زرد، بیماری‌های سخت در کودکی باید کارش را یکسره می‌کرد خصوصا که در یک نوبت مدتی نابینا شد و مادرش نیز از همان تب درگذشت.اما عمرش به‌دنیا باقی بود تا جهان فلسفه را به قبل و بعد خود تقسیم کند.در ۲۷ آگوست در اشتوتگارت در خانواده‌ای متوسط با پدری کارمند در اداره مالیات وورتمبرگ به‌دنیا آمد.برخلاف برخی فیلسوفان، هیچ روایت هیجان‌انگیزی در زندگی او نمی‌توان یافت.فردریش کودکی آرام و سر به‌راه بود و خانه‌نشینی‌های مدام بابت بیماری‌ها، از او یک “عشق مطالعه” ساخته بود.مهمترین اتفاق زندگیش در آن دوران از دست دادن مادرش بود که باعث شد پیوندی ناگسستنی با خواهرش، کریستین پیدا کند.عشق این دو به هم را به عشق “آنتیگونه” تشبیه کرده‌اند، که بی‌ربط نیست.زیرا با مرگ هگل در ۶۱ سالگی، کریستین هم که پیشتر دچار فروپاشی عصبی شده بود، کمی بعد خودکشی کرد.هر چه به‌دستش می‌رسید، می‌خواند. از رمان و روزنامه تا مباحث علمی و فلسفه. همچنین در زندگینامه‌هایش آورده‌اند که از هر آن‌چیزی که نظرش را جالب می‌کرد، خلاصه‌نویسی و حفظ می‌کرد.این خصوصیت را در سراسر عمرش حفظ کرد؛ از جغرافی تا شیمی، از طب تا جمجمه‌شناسی، از فیزیک تا جادو. در ۱۸ سالگی به مدرسه الهیات دانشگاه توبینگن رفت. انتظار این بود که هگل با توجه به پشتوانه اداری خانواده و تحصیل در دانشکده الهیات، به نظام کلیسایی مسیحیت بپیوندد، اما فلسفه نجاتش داد. شاید از همین‌روست که آلتوسر بعدها گفت فلسفه دینی هگل، فلسفه “خروج از دین” است. از اتفاقات نادر تاریخ، که این سه جان شیفته در دانشگاه با یکدیگر هم‌دوره شوند؛ هگل، شلینگ و هولدرلین شاعر.دوستی آن‌ها خصوصا برای هگل پر ثمر شد؛ این‌که به‌واسطه آ www.afshin safarnia.com...ادامه مطلب
ما را در سایت www.afshin safarnia.com دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : afshin83o بازدید : 58 تاريخ : چهارشنبه 24 آبان 1402 ساعت: 19:12

دیگر هیچ برایم باقی‌نمانده!در پاسخ به جان هلیدی گفت در چون در محیطی منطبق با فرهنگ فاشیستی بار آمده بود، فشار سرکوب را حس نمی‌کرده: «همان‌قدر نسبت به فاشیسم هوشیار بودم که ماهی به آب»آنچه که پیر پائولو پازولینی، شاعر و کارگردان سینما را نسبت به فاشیسم هوشیار کرد ادبیات بود. می‌گوید هرچند حقیقتی در این گفته بندتو کروچه هست که حداقل از نظر فرهنگی همه ایتالیایی‌ها مسیحی هستند، اما تاکید می‌کند که خودش هرگز تربیت مذهبی نداشته است.ترکیب عجیب خانواده پازولینی این‌گونه بود؛ پدرش یک ارتشی ناسیونالیست و فاشیست از خانواده‌ای سرشناس، بی‌هیچ اعتقادی به خدا. مادرش از خانواده‌ای روستایی با پیشینه مذهبی بود که «دین‌داری شاعرانه و عرفی، بی‌هیچ تعصبی داشت و هرگز به کلیسا نمی‌رفت»برخلاف مادر، اما چون پدرش در بند سنت‌های فاشیستی بود، علیرغم ناباوری کامل، هر یکشنبه پسرانش را به کلیسا می‌بُرد.«در ایتالیا هیچ‌کس کمتر از من کاتولیک نیست»‏با این‌که در ۱۴ سالگی بابت شک به دین، امتناع از آموزه‌های مذهبی و خواندن “آوه ماریا” می‌کند اما هنوز هیچ تعارضی با سیاست‌های موسولینی ندارد.«با خواندن داستایفسکی، شکسپیر و آرتور رمبو میان من و محیط اجتماعی شکاف‌هایی حاصل شد»اما هنوز این ضدیت با فاشیسم فقط جنبه فرهنگی داشت. می‌گوید که در واقع تجربه ادبیات ناب، رمان و شعر، موجب برانگیختن حس بیگانگی‌اش با شعارهای موجود می‌شود و رو در روی ارزش‌های اجتماعی قرار می‌گیرد.«زیرا این ادبیات اصیل، یکسره با ارزش‌های فاشیستی ترویج شده در تضاد بود»و با خواندن مارکس و خصوصا گرامشی، به نهضت مقاومت می‌پیوندد. دانشجو بود که در میانه جنگ در ۱۹۴۳ به خدمت نظام فرا خوانده می‌شود. در حال نوشتن پایان‌نامه‌اش در جبهه با یکی از دوستانش بطور www.afshin safarnia.com...ادامه مطلب
ما را در سایت www.afshin safarnia.com دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : afshin83o بازدید : 29 تاريخ : سه شنبه 16 آبان 1402 ساعت: 17:53

سخن گفتن از عشق، سخن گفتن از یک مفهوم زیبای خیالی که ما را از واقعیات زندگی اجتماعی امروز انسان دور می سازد، نیست.پایان یافتن عشق یا با زبان چول هان " رنجوری عشق" در جهان امروز به معنای فراموشی توان ما در نامتناهی دیدن " دیگری"، نادیده گرفتن توان منفی او در ایجاد اختلال در ما، بی ایمان بودن به امر مطلق "دیگری معشوق" در ایجاد تجربه مرگ در من، و حذف تجربه "تواضع" در زندگی انسانی است که می تواند منجر به کنترل " خشونت" در زندگی ما شود.عاملان اصلی رنجوری عشق را به زبان بدیو باید در فردگرایی معاصر و خود شیفتگی انسان ها، در حاکم شدن فرهنگ مصرف و به زبان چول هان در تمایل به "مصرف کردن دیگران" و ظهور " سوژه خود استثمار" دید که به استثمار خود می پردازد و دیگری را محو می کند.پرسش اینجاست: "چرا ما دیگر نمی خواهیم به سان یک عاشق خود را به واسطه دیگری به دست آوریم که ما را قوی تر به خودمان باز می گرداند و می خواهیم مثل فرمانروایان به واسطه خویش دیگران را به تصاحب در آوریم" .چرا نمی توانیم انفعال در مقابل دیگری را تجربه کنیم و عاشق راز بودن دیگری شویم و بر عکس فکر می کنیم عاشق شدن یعنی از دست دادن "توان خود بودن و حذف خود".باید بدانیم عشق متضاد افسردگی و خود شیفتگی بیمار گونه است: عشق ما را به سوی "دیگری" از خود بیرون می کشد و افسردگی ما را به درون خود فرو می برد.عشق با ایجاد پیوند میان ما و دیگری سرآغاز وسعت یافتن وجود ما و وسعت یافتن میل ما به زندگی و زیستن معنادار می شود.تا عاشق نشویم نمی توانیم زندگی کردن را دوست بداریم.جامعه عاشق جامعه ای است که " زندگی" و " آزادانه زیستن" را آرمان خود می داند. www.afshin safarnia.com...ادامه مطلب
ما را در سایت www.afshin safarnia.com دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : afshin83o بازدید : 31 تاريخ : پنجشنبه 27 مهر 1402 ساعت: 0:19

از نظر ‎#گادامر هنر تجربه‌ای‌ست متفاوت با هر تجربه دیگری. چرا که «اثر هنری، ابژه‌ای ساکت و خاموش در برابر سوژه نیست»یک اثر هنری ناب با ما وارد گفتگو می‌شود و آن‌گونه که در برابر نگاه ما ایستاده، او نیز سخن گفته و ما را می‌نگرد. از همین‌روست که چنین تجربه‌ای یگانه است. زیرا اثر هنری، وجود شخص تجربه‌کننده را تغییر می‌دهد.در واقع شما با درونی‌کردن یک اثر هنری حقیقی، دیگر همان فرد سابق نیستید!چیزی برای همیشه در درون‌تان تغییر کرده و تجربه‌ای ناب به‌شما اضافه شده است و از خود قبلی‌تان عبور کرده‌اید. و این از اعجاز گفتگوی هرمنوتیکی با یک اثر “ناب” هنری‌ست و سنت تاریخی آن است.چون از نظر ‎#گادامر چنین تجربه‌ای و چنین تغییر درونی، در یک پس‌زمینه نابجا، و یا هر “کانتکستی” رخ نمی‌دهد.نمونه‌اش اکثر آثار در موزه‌ها، که در نگاه او ریشه‌کن شده، بدون «کانتکست» و در نتیجه مرده‌اند. ‏در واقع موزه برای ‎#گادامر قبرستان آثار هنری‌ست؛ گورستان خاموش شدگان!زیرا پس‌زمینه و کانتکست اثر، آنچه که ‎#بنیامین در تعبیری “هاله” اثر هنری خوانده بود، از بین‌رفته و در تعامل با ما نیست.گشودگی نسبت به اثر، یکی از دلایل “گیرایی” و تاثیر متفاوت یک اثر بر خوانندگان مختلف است.در رساله “ترکیب و تفسیر” درباره شعر و ادبیات نوشت «ابهام زبان شاعرانه، پاسخگوی ابهام زندگی انسان است، و اتفاقا ارزش منحصر به‌فرد آن در همین ویژگی است»و این‌که، این ما نیستیم که ادبیات را می‌خوانیم، این ادبیات است که ما را می‌خواند. آن‌چنان که در مهمترین اثرش “حقیقت و روش” همین هشدار را تکرار کرد که «این تاریخ نیست که متعلق به ماست، این ماییم که متعلق به تاریخیم»و از همین‌رو بود که همان‌جا نوشت این استبداد تعصبات پنهان است که ما را نسبت به آنچه www.afshin safarnia.com...ادامه مطلب
ما را در سایت www.afshin safarnia.com دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : afshin83o بازدید : 54 تاريخ : يکشنبه 2 مهر 1402 ساعت: 19:29

در نوشته های داستایوفسکی آدم نرمال وجود خارجی ندارد. نرمال بودن یک دروغ بزرگ است. با اینکه از نظر داستایوسکی انسان موجود گناهکاری است ولی همیشه به قهرمانان داستان هایش فرصت می دهد به جای اثبات بی گناهی، بتوانند ثابت کنند که انسان هستند.گناه از نظر داستایوفسکی عاملی است که ما را به سمت بهتر شدن سوق می دهد. گناه عاملی است که بشر را به هم نزدیک می کند، آنها را یکسان می سازد. به نظر او ما نمی توانیم در برابر انسانی دیگر، خود را داور بپنداریم. او این اندیشه را در داستان «برادران کارامازوف» صریحا ابراز می کند: « در این دنیا هیچ کس نباید گناه دیگری را قضاوت کند تا مادامی که اعتراف کند خودش نیز گناهکار است و یا شاید حتی از کسی که مورد قضاوت قرار می گیرد گناهکارتر است.در قصه هایش برحذرمان می دارد که تسلیم پاکی دروغین خود شده و به قضاوت دیگران بنشینیم.اما چه کسی می تواند دیگری را با گناهانش دوست داشته باشد یعنی آنگونه که هست؟ترس از داستایوفسکیبختیار علی www.afshin safarnia.com...ادامه مطلب
ما را در سایت www.afshin safarnia.com دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : afshin83o بازدید : 64 تاريخ : يکشنبه 2 مهر 1402 ساعت: 19:29

مرگ مسئله ماست، نه مردگان!می‌نویسد آنچه مردن را در روزگار ما هولناک کرده، نه خود مرگ، که رنجی است که محتضران در “تنهایی دم‌مرگ” می‌برند.از نظر نوربرت الیاس «مرگ مسئله زندگان است» و از همین‌روست که زندگی مدرن نگاه ما به مرگ و آیین سوگواری را دگرگون کرده است. می‌نویسد کسی هنوز نمی‌داند چه کاری از آدمیان ساخته است تا یکدیگر را به‌هنگام مرگ تسلی دهند. خصوصا در جوامع توسعه یافته‌ که مردم در رویارویی با تهدید مرگ دیگر چندان از نظام‌های دینی و باورهای فراطبیعی یاری نمی‌طلبند.با این‌حال گویی که تهدید مرگ، سِری مگو و رازی سر به‌مُهر است. آنچه امروز شاهدش هستیم، سرکوب مرگ است؛ این‌که کمتر به مرگ به چشم مسئله‌ای انسانی می‌نگریم.«در گذشته آنچه به فرد محتضر آرامش می‌داد، حضور اطرافیان در کنارش به هنگام مرگ بود»امروز اوضاع به‌قرار دیگری است!در طول تاریخ هیچگاه محتضران به چنین سیاقی از حیات اجتماعی حذف نشده بودند.از آخرین دستاوردها استفاده می‌کنیم تا چهره مرگ را بپوشانیم و وحشت خود را پنهان سازیم. گویی مرگ، رخدادی است کاملا ناآشنا.«امروزه اغلب نزدیکان از تسلی و آرامش‌بخشیدن به فرد محتضر و از نوازش دستان انسان دم‌مرگ عاجزند»زیرا که به نحوی ناخودآگاه احساس می‌کنند، مرگ تهدیدی مسری است.می‌نویسد وظیفه ما شاید این باشد که بی‌پرده‌تر از مرگ سخن بگوییم و آن را چون “رازی‌مگو” قلمداد نکنیم.زیرا مرگ دری به عالم دیگر و گذری به ساحت بعد نیست:«مرگ پایان کار ماست!»تمام آنچه برجای می‌ماند تنها خاطره فرد درگذشته نزد بازماندگان است و بس.#نوربرت_الیاس می‌نویسد:«آن روز که نوع بشر از میان رود، هر کاری که هر انسانی در سراسر تاریخ انجام داده، هر آن‌چیزی که مردمان بر سر آن نزاع کرده و همه آن‌چه که به‌خاطرش زیسته‌ www.afshin safarnia.com...ادامه مطلب
ما را در سایت www.afshin safarnia.com دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : afshin83o بازدید : 51 تاريخ : شنبه 25 شهريور 1402 ساعت: 4:10

در ۱۲ سالگی به دانشگاه ادینبورگ رفت و ۲ سال بعد رها کرد چون معتقد بود اساتید چیزی برای تدریس ندارند. بابت بسیاری چیزها در تاریخ اندیشه ماندگار شد خصوصا شکاکیتش به هرگونه جزمی از متافیزیک تا دین.دیوید هیوم، ۲۴۷ سال پیش، در این روز جاودانه شد. تزش این بود:«عقل برده احساسات است، توجیه کننده امیال»هرچند در سنت فیلسوفان “تجربه‌گرا” قرار دارد متفکری‌ست که بی‌پروا این مکتب را تا نهایت منطقی‌اش پیش برد و به جایی رساند که به‌گفته برتراند راسل «با هیوم فلسفه به بن بست ابدی رسید»هیوم فراز و فرود فلسفه لاک و برکلی نشان داد. او به همراه آدام اسمیت دو متفکر اسکاتلندی هستند که جهان اندیشه را در اقتصاد و فلسفه به لرزه درآوردند.هیوم به‌خاطر ظرافت نثرش، تجربه‌گرایی رادیکالش، شکاکیتش به دین، نقدش از علیت، نظریه طبیعت‌گرایانه ذهنش، و بیدار کردن ایمانوئل کانت از «خواب جزمی» فیلسوفی‌ست همچنان تمام نشده.متولد ۱۷۱۱ در ادینبورگ اسکاتلند از همان کودکی استعداد غریبی از خود نشان می‌داد.خانواده‌اش می‌خواستند حقوق بخواند، اما او از همان کودکی دلبسته مباحث فلسفی بود. بعضی مورخان گفته‌اند در ۱۰ سالگی به دانشگاه رفت. هر چه بود سرخورده از دانشگاه بیرون‌زد و هرگز فارغ‌التحصیل نشد. چنان بی‌وقفه مطالعه می‌کرد که در ۱۸ سالگی دچار حمله عصبی شدیدی شد و پزشکان که او را مبتلا به بیماری “افراط در دانستن” تشخیص دادند و برایش ۹ ماه استراحت مطلق بدون خواندن یک سطر تجویز کردند.کمی بعد به دلیل نداشتن درآمد ثابت و مهمتر از آن نداشتن هیچ‌گونه مهارت عملی به فرانسه رفت.در مدت اقامتش آن‌جا کتابدار دانشگاه شد و پس از یک‌سال اولین اثر فلسفی خود “رساله در باب طبیعت انسان” را در ۲۶ سالگی نوشت.کتاب برخلاف انتظارش هیچ مورد اقبال قرار www.afshin safarnia.com...ادامه مطلب
ما را در سایت www.afshin safarnia.com دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : afshin83o بازدید : 44 تاريخ : چهارشنبه 8 شهريور 1402 ساعت: 23:53

مادرش در مورد او نوشت: "من پیوسته نگران و مضطربم که ونسان هر جا پا می‌گذارد و به هر کاری دست می‌زند در اثر افکار و تصورات عجیب و غریب با ناکامی روبرو می‌شود."ونسان ونگوگ در ادامه‌ی حرفه‌ی خانوادگی ناموفق بود، با فریب‌کاری عتیقه‌فروشی راه نیامد، زمانی که خواست چون پدر کشیش خود وعظ کند موفق نشد چون میل نداشت از کسی پیروی کند.هنر همراه همیشگی او در زندگی بود، هنر زرهی برای تسکین دردها و پریشانی‌هایش بود.نزد خود شروع به خواندن پرسپکتیو و آناتومی بدن انسان کرد.باز هم ناکامی در راه بود، رابطه‌ی عاشقانه‌ای که با خانم K داشت به شکست انجامید.‏در حین آموختن و ممارست در هنر، بر غم و تنهایی‌اش نیز افزوده می‌شد و اقدامی کرد که او را شبیه قهرمانان داستان‌های تراژدی می‌سازد.اتفاقی در خیابان با زنی روبرو می‌شود به نام کریستین، رابطه‌ای دردناک‌تر از قبلی."زنی را یافتم نه چندان جوان و نه آنقدر زیبا. رنج و غم زیاد دیده چرخ زمانه با بی‌رحمی از رویش گذشته این اثر برایم جذبه و دلبری خاصی دارد.ارتباطات عاشقانه‌اش او را از چشم مردم انداخت. در طرح اندوه که برای برادرش می‌فرستد تلاش او برای تجسم تصوراتش درباره‌ی کریستین به خوبی محسوس است.زیر طرح اندوه غیر از امضای وان‌گوگ این جمله از کتاب میشله دیده می‌شود: "در دنیا چگونه ممکن است زنی تنها و بی‌سرپرست باشد."ونسان وان‌گوگ در واکنش مردم به روابط عاشقانه‌اش به برادرش تئو نوشت: "شاید بگویی کسانی هستند که عشق و انکار در نظرشان یکسان است، باید بگویم گمان نمی‌کنم من از جمله این اشخاص منحرف باشم." www.afshin safarnia.com...ادامه مطلب
ما را در سایت www.afshin safarnia.com دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : afshin83o بازدید : 42 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 21:52

دوام اندوه ابدی است!در مراسم جایزه “کتاب سال کودک” گفت اگر انسان هنوز شکست قطعی نخورده مدیون سوسوی خنده‌ها و دویدن کودکان در زمان است.و با این‌که مرگ در کنار پنجره به انتظارش ایستاده تنها آوا و دویدن کودکان در باد و باران است که سفر مرگ را بی‌پایان و از خانه‌اش دور می‌کند.از صحنه‌ای در «خانه سیاه است» اثر فروغ می‌گوید ‌”که مرا تا پایان عمر یاد است” پسرکی در جذام‌خانه در پاسخ به نام دو سه چیز زیبا را بگو، می‌گوید “دست، پا، بازی”چنان دستان برای ما واقعیتی روزمره‌اند که اصالت آن را فراموش کرده‌ایم. اما “کودکان به من هشیاری واقعی را آموخته‌اند”از اندوه کودکان یاد گرفته است که آنان چگونه “در این اندوه ابدی من و شما را محافظت کرده‌اند” و باور دارد که عمر ناب چیزی نیست جز لحظات خیره‌گی به کودکان.زیرا با آن‌که “ما حتی نام یکدیگر را نمی‌دانیم، می‌دانم چهره عبوس زمین را آنان با آزادی درونی خویش روشن و چراغان کرده‌اند”‏و می‌داند که “از هر ۵ کودکی که بر زمین زندگی می‌کند یکی در فقر مطلق است” با این‌حال می‌گوید یادمان نرود حالا که وحشت و اضطراب بخشی بزرگی از زندگی ما گشته است، “مدیون کودکان هستیم که رحم و عطوفت را از خواب به بیداری‌مان می‌آورند!”- بخشی از خطابه احمدرضا احمدی (دی‌ماه ۱۳۷۱) www.afshin safarnia.com...ادامه مطلب
ما را در سایت www.afshin safarnia.com دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : afshin83o بازدید : 44 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 21:52